پـری دختی، پـری بگـذار، مـاهی بـه زیـرِ مِقْنَعـه صـاحب کـلاهی
شب افـروزی، چـو مهتابِ جـوانی سیـهچشمی، چـو آب زنـدگـانی
کشیـده قامتی، چـون نخل سیمین دو زنگی بـر سر نخلش رطبچین
ز بس کـاورد آن نـوش لب را دهـان پـر آب شکّر شد، رطب را
بـه مرواریـد دندانهای چون نور صـدف را آب دندان داده از دور
دو شکّـر چـون عقیـق آبداده دو گیسو چـون کمنـد تـابداده
خـم گیسوش تـاب از دل کشیـده بـه گیسو سبـزه را بـر گل کشیده
شـده گـرم از نسیـم مشکبیـزش دِمـاغ نـرگس بیمـارخیـزش
فسونگر کرده بر خود چشم خَود را زبـان بستـه بـه افسون چشم بد را
بـه سِحری کـاتش دلها کنـد تیز لبش را صد زبان، هر صد شکـرریز
نمک دارد لبش در خنـده پیوست نمک شیریـن نباشـد وانِ او هست
تـو گویی بینیش تیغی است از سیم که کرد آن تیغ، سیبی را به دو نیـم...
بـه شمعش بـر، بسی پـروانـه بینی ز نـازش سوی کس پـروا نبینی...
موکّل کـرده بـر هـر غمزه غَنْجی زِنَخ چون سیب و غبغب چون ترنجی...
حـدیثیّ و هـزار آشوب دلبنـد لبیّ و صد هزاران بوسه چون قند
سـر زلفی ز نـاز و دلبـری پــر لب و دندانی از یـاقوت و از دُر...
خـرد سـرگشتـه بر روی چو ماهش دل و جان فتنـه بـر زلف سیاهش
رخش نسریـن و بـویش نیـز نسرین لبش شیریـن و نامش نیز شیرین...
(نظامی)